چنين گر طبع بيدردت بخورد و خواب ميسازد
بچشمت اشک را هم گوهر ناياب ميسازد
ضعيفي دامنت دارد خروش درد پيدا کن
که هر جا رشته سازيست با مضراب ميسازد
درين ميخانه فرش سجده بايد بود مستانرا
که موج باده از خم تا قدح محراب ميسازد
جنون کن در بناي خانمان هوش آتش زن
همين وضعيت خلاص از کلفت اسباب ميسازد
نفس را الفت دل نيست جز تکليف بيتابي
که دود از صحبت آتش به پيچ و تاب ميسازد
چو صبحي کز حضور آفتاب انشا کند شبنم
خيال او نفس در سينه من آب ميسازد
چنين کز سوز دل خاکستر ايجاد است اعضايم
تب پهلوي من از بوريا سنجاب ميسازد
ببرق همت از ابر کرم قطع نظر کردم
تريهاي هوس کشت مرا سيراب ميسازد
بهجران ذوق وصلي دارم و بر خويش مينالم
در آتش نيز اين ماهي همان با آب ميسازد
درين محفل ندارد بوي راحت چشم واکردن
نگاه بيدماغان بيشتر با خواب ميسازد
ندارد بزم امکان چون ضعيفي کيمياسازي
که اجزاي غرور خلق را آداب ميسازد
تواضعهاي ظالم مکر صيادي بود (بيدل)
که ميل آهني را خم شدن قلاب ميسازد