شماره ٢١٢: جنون جولانيم هر جا بوحشت رهنما گردد

جنون جولانيم هر جا بوحشت رهنما گردد
دو عالم گردباد آئينه يک نقش پا گردد
گر آزادي هوس داري چو بو از رنگ بيرون آ
هوا گل ميکند دودي که از آتش جدا گردد
ببزم وصل عاشق را چه امکانست خودداري
که شبنم جلوه خورشيد چون بيند هوا گردد
نياز عاشقان سرمايه ناز است خوبانرا
بپايت ديده تا دل هر چه فشاند حنا گردد
چنين کز ضعف در هر جا تحير نقش مي بندم
عجب دارم گر از آئينه تمثالم جدا گردد
کسي تا کي بدوش ناله بندد محمل حسرت
عصا بشکن در آن وادي که طاقت نارسا گردد
عوارض کثرت اسميست ذات واحد ما را
خلل در شخص يکتا نيست گر قامت وتر گردد
طواف خاک مجنون و زار کوهکن تا کي
اگر سوداسري دارد بکو تا گردد ما گردد
هواي هرزه گردي ميزند موج از غبار من
مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گردد
نم خجلت زهستي همت من برنمي دارد
که ميترسم عرق سرمايه آب بقا گردد
سراغ عافيت در عالم امکان نمي يابم
من و رنگي و اميدي ندانم تا کجا گردد
دل آگاه را لازم بود پاس نفس (بيدل)
بدام ريشه افتد چون گره از ريشه واگردد