جمعيکه با قناعت جاويد خو کنند
خود را چو گوهر انجمن آبرو کنند
حيرت زبان شوخي اسرار ما بس است
آئينه مشربان به نگه گفتگو کنند
محجوب پرده عدمي بي حضور دل
پيداشوي گر آينه ات روبرو کنند
آنجا که عشق خلعت رسوائي آورد
پيراهني که چاک ندارد رفو کنند
لب تشنه هواي ترا محرمان راز
چون ني بجاي آب نفس در گلو کنند
نقش خيال و خامه نقاش مشکلست
ما را مگر بفکر ميان تو مو کنند
آئينه است گاه خطا رنگ اهل شرم
بيدستگاه شامه گل چشم بو کنند
شوخي بسير عالم ماره نمي برد
چشمي مگر در آبله پا فرو کنند
آن با مقيدان که در اثبات مطلقند
آب نرفته را زتو هم بجو کنند
در بحر کائنات که صحرا نيستيست
حاصل تيممي است بهر جا وضو کنند
(بيدل) دماغ نشه ندارد گداي عشق
گرنه فلک گداخته در يک کد و کنند