شماره ٢٠٥: جمعيت ازان دل که پريشان تو باشد

جمعيت ازان دل که پريشان تو باشد
معموري آن شوق که ويران تو باشد
عمريست دل خون شده بيتاب گدازيست
يارب شود آئينه و حيران تو باشد
صد چرخ توان ريخت زپرواز غبارم
آنروز که در سايه دامان تو باشد
داغم که چرا پيکر من سايه نگرديد
تا در قدم سرو خرامان تو باشد
عشاق بهار چمنستان خيالند
پوشيدگي آئينه عريان تو باشد
هر نقش قدم خمکده عالم نازيست
هر جا اثر لغزش مستان تو باشد
نظاره زکونين بکونين نپرداخت
پيداست که حيران تو حيران تو باشد
مپسند که دل در طپش ياس بميرد
قربان تو قربان تو قربان تو باشد
سرجوش تبسمکده ناز بهار است
چيني که شکن پرور دامان تو باشد
در دل طپشي ميخلد از شبهه هستي
يارب که نفس جنبش مژگان تو باشد
(بيدل) سخنت نيست جز انشاي تحير
کو آينه تا صفحه ديوان تو باشد