جماعتيکه نظر باز آن برودوشند
بجنبش مژه عرض هزار آغوشند
زحسن معني ديوانگان مشو غافل
که اين کبودتنان نيل آن بناگوشند
بصد زبان سخن ساز خيل مژگانها
بدور چشم تو چون ميل سرمه خاموشند
زعارض و خط خوبان جز اين نشد روشن
که شعله ها همه بادود دل هم آغوشند
مقيدان خيالت چو صبح ازين گلشن
بهر طرف که گذشتند دام بر دوشند
درين محيط چو گرداب بيخودان غرور
زگردش سر بيمغز خود قدح نوشند
زعبرت دم پيري کراست بهره که خلق
چو جام باده مهتاب پنبه در گوشند
فريب الفت امکان مخور که مجلسيان
چو شمع تا مژه بر هم نهي فراموشند
چه ممکن است حجاب فنا شود هستي
که نقشهاي هوا چون سحر نفس پوشند
زگل حقيقت حسن بهار پرسيدم
بخنده گفت که اين رنگها برون جوشند
کسي بفهم حقيقت نميرسد (بيدل)
جهانيان همه يک نارسائي هوشند