شماره ٢٠٣: جگري آبله زد تخم غمي پيدا شد

جگري آبله زد تخم غمي پيدا شد
دلي آشفت غبار المي پيدا شد
صفحه ساده هستي خط نيرنگ نداشت
خيرگي کرد نظرها رقمي پيدا شد
نغمه پرده دل مختلف آهنگ نبود
ناله دزديد نفس زير وبمي پيدا شد
باز آهم پي تاراج تسلي برخاست
صف بيتابي دل را علمي پيدا شد
بسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابر
گر غبارم بهوا رفت نمي پيدا شد
عدمم داد زجولانگه دلدار سراغ
خاک ره گشتم و نقش قدمي پيدا شد
رشک آن برهمنم سوخت که در فکر وصال
گم شد از خويش و زجيب صنمي پيدا شد
فرصت عيش جهان حيرت چشم آهوست
مژه برهم زدني کردرمي پيدا شد
قد پيري ثمر عاقبت انديشي ماست
زندگي زير قدم ديد خمي پيدا شد
بسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته است
بي نفس بود اگر صبحدمي پيدا شد
هستي صرف همان غفلت آگاهي بود
خبر از خويش گرفتم عدمي پيدا شد
خواب پا برد زما زحمت جولان (بيدل)
مشق بيکاري ما را قلمي پيدا شد