چشم چون آئينه بر نيرنگ عرض نازبند
ساغر بزم تحير شو لب از آواز بند
موج آب گوهر از ننگ طپيدن فارغ است
لاف عزلت مي زني بال و پر پرواز بند
غنچه ديوان در بغل از سر بزانو بستن است
اي بهار فکر مضموني باين انداز بند
خارج آهنگ بساط کفر و ايمانت که کرد
بي تکلف خويش را چون نغمه بر هر ساز بند
خورده گيران تيغ بر کف پيش و پس استاده اند
يکنفس چون شمع خامش شو زبان گازبند
بر طلسم غنچه تمهيد شگفتن آفت است
عقده ئي از دل اگر واکرده باشي باز بند
نام هم معراج شوخيهاست پرواز ترا
همچو عنقا آشيان در عالم آواز بند
بي نيازي از خم و پيچ تعلق رستن است
از سرخود هر چه واکردي بدوش نازبند
موج از بيطاقتيها کرد ايجاد حباب
بسمل ما را طپش زد بر پر پرواز بند
وصل حق (بيدل) نظر بربستن است از ما سوي
قرب شه خواهي زعالم چشم چون شهباز بند