جزو موزون اعتدال جوهر کلاه ميشود
چون شود مينا صداي کوه قلقل ميشود
جام الفت بسکه بر طاق نزاکت چيده اند
دور لطف از ياد برگشتن تغافل ميشود
درخور رفع تعلق عيش خرمن کن که شمع
خارپا چندانکه مي آرد برون گل ميشود
عجز طاقت کرد ما را محرم امداد غيب
اختيار آنجا که در ماند توکل ميشود
امشبم در دل خيالت مست جام شرم بود
کز نم پيشاني من شيشه پر مل ميشود
جرأت رفتار شمعم گر باين واماندگيست
رفته رفته نقش پا در گردنم غل ميشود
هر چه شد منسوب مجنون بيخروش عشق نيست
آهن از گل کردن زنجير بلبل ميشود
عافيت خواهي درين بزم از من و مادم مزن
زين هواي تند شمع عالمي گل مي شود
هرزه تا زگفتگو تا چند خواهي زيستن
گر نفس دزدي دو عالم يک تامل ميشود
زين ترقيها که دو نان سر بگردون سوده اند
گاو خر را آدمي گفتن تنزل ميشود
از تبختر برقفا مفگن وفاق حاضران
هر سخن کاينجا سر زلف است کاکل ميشود
با قدم خم گشته (بيدل) مگذر از طور ادب
آه ازان جنگي که ميدانش سر پل ميشود