شماره ١٩٧: چرا کس منکر بيطاقتيهاي درا باشد

چرا کس منکر بيطاقتيهاي درا باشد
دلي دارد چه مشکل گر بدردي آشنا باشد
دماغ آرزوهايت ندارد جز نفس سوزي
پر پرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد
حريص صيد مطلب راحت از زحمت نميداند
بچشم دام گرد بال مرغان توتيا باشد
زنان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان
سحر فرش است در هر جا غبار آسيا باشد
زبان خامشان مضراب گفتگو نمي گردد
مگر در تار مسطر شوخي معني صدا باشد
نفس بيهوده دارد پرفشانيهاي ناز اينجا
تو مي گنجي و بس گر در دل عشاق جا باشد
چه امکانست نقش اين و آن بندد صفاي دل
ازين آئينه بسيار است گر حيرت نما باشد
جهان خفته را بيدار کرد اميد ديداري
تقاضاي نگاهي بر صف مژگان عصا باشد
دران محفل که تأثير نگاهت سرمه افشاند
شکست شيشه هم چون موج گوهر بيصدا باشد
بچندين شعله ميبالد زبان حال مشتاقان
که يارب بر سر ما دود دل بال هما باشد
زبيدرديست دل را اينقدرها رنگ گرداني
گر اين آئينه خون گردد بيکرنگ آشنا باشد
ندارم بزم پيري نشه ئي از زندگي (بيدل)
چو قامت حلقه گردد ساغر دور فنا باشد