شماره ١٩٦: جبهه حرص اگر چنين گر دره هوس کشد

جبهه حرص اگر چنين گر دره هوس کشد
آينه در مقابلم گر بکشي نفس کشد
هرزه دراست گفتگو ورنه تأمل نفس
پيش برد زکاروان هر قدمي که پس کشد
سنگ ترازوي وقار ميل شکست کس نکرد
ننگ عدالت است اگر کوه کم عدس کشد
آتش سنگ طينتيم شعله شمع فطرتيم
حيف که ناز سرکشي کردن ما بخس کشد
عهد وفاق بسته ايم با اثر شکست دل
محمل ياس ما بس است ناله اين جرس کشد
تا کي از استخوان پوچ زحمت بي حلاوتي
کاش مصور هوس جاي هما مگس کشد
رستن ازين طلسم و هم پر زدن خيال کيست
جيب فلک درد سحر تا نفس از قفس کشد
عيب و هنر شعور تست ورنه درين ادب سرا
بيخبري چه ممکن است آينه پيش کس کشد
(بيدل) ازين ستمکده راحت کس گمان مبر
ديده زخس نميکشد آنچه دل از نفس کشد