جائيکه شکوها بصف زير و بم رسد
حلواي آشتي است دو لب گر بهم رسد
پوشيدن است چشم زخاک غبار خيز
زان سفله شرم کن که بجاه و حشم رسد
تغيير وضع ما زتريهاي فطرت است
خط بي نسق شود چو باوراق نم رسد
ساغر کش و عيار کمال دماغ گير
تا ميوه آفتاب نخورده است کم رسد
ناايمني بعالم دل نارسيدن است
آهو زرم برايد اگر تا حرم رسد
در دست جهد نيست عنان سبک روان
هر جا رسد خيال و نظر بي قدم رسد
قسمت نفس شمار درنگ و شتاب نيست
باور مکن که نان شبت صبحدم رسد
اي زندگي بحسرت وصل اضطراب چيست
بنشين دميکه قاصد ما از عدم رسد
هنگام انفعال حزين است لاف مرد
چون نم کشيد کوس برآواز خم رسد
يک قطره در محيط تهي از محيط نيست
ما را زبخشش تو که داري چه کم رسد
(بيدل) گشودن لبت افشاي راز ماست
معني بخط زجاده شق قلم رسد