شماره ١٩٣: جائيکه جام در دست آن مه خرام دارد

جائيکه جام در دست آن مه خرام دارد
مژگان گشودن آنجا مهتاب و بام دارد
عام است ذکر عشاق در معبد خيالش
گر برهمن نباشد بت رام رام دارد
دي آن نگار مخمور در پرده گردشي داشت
امروز صد خرابات مينا و جام دارد
کم مايگان بهر رنگ سامان انفعال اند
هستي دو روزه عصيان زحمت دوام دارد
رنگ بهار امکان از گردش آفريدند
هر صاف درد پيماست هر صبح شام دارد
جز انفعال ازين بزم کام دگر مجوئيد
لذات عام خواب يک احتلام دارد
بيتابي نفسها عمريست دارد آواز
کاي صبح پرفشان باش اين دشت دام دارد
ضبط نفس درين بحر جمعيت آفرين است
گوهر هزار قلاب مصروف کام دارد
آثار جوهر مرد پنهان نمي توان کرد
تيغ کشيده کوه ننگ از نيام دارد
دل را وديعت وهم بايد زسر ادا کرد
از خلق آنچه دارد آئينه وام دارد
قلقل همين دو حرف است اي شيشه دردسر چند
چيزي بگوي و بگذر قاصد پيام دارد
گفتم بدل که عمريست ذوق وصال دارم
خنديد کاين خيالت سوداي خام دارد
جوش خطيست (بيدل) پرکار مرکز حسن
دود چراغ اين بزم پروانه نام دارد