تن پرستان که باين آب و نمک عياشند
بي تکلف همه باليدن نان و آشند
سرو گردن همه در دور شکم رفته فرو
پر و خالي و سبک مغزتر از خشخاشند
ربط جمعيت شان وقف تغافل زهم است
چشم اگر باز شود چون مژها مي پاشند
آه ازين نامه سياهان که زمشق من و ما
تا دل آئينه راز است نفس نقاشند
گفتگو گر ندرد پرده کسي اينجا نيست
همه مضمون خيالي زعبارت فاشند
شش جهت مطلع خورشيد و سيه روزي چند
سايه پرورد قفاي مژه خفاشند
غارت هم چه خيالست رود از دل شان
در نظر تا کفني هست همان نباشند
انفعالي اگر آيد بميان استهزاست
اين نم اندوده جبينها عرقي مي شاشند
عمر در صحبت هم صرف شد اما زنفاق
کس ندانست که ياران بکجا ميباشند
بي تميز اهل دول ميگذرند از سر جاه
همه بر مخمل و ديبا قدم فراشند
پيش ارباب معاني زفسونهاي حيل
رو مياريد که اين آينه ها نقاشند
(بيدل) از اهل ادب باش که چون گرد سحر
اين تحمل نفسان عرصه بي پرخاشند