تقليد از چه علم بلافم علم کند
طوطي نيم که آينه بر من ستم کند
سعي غبار من که بجائي نميرسد
با دامنش زند اگر از خويش رم کند
انگشت زينهار دميديم و سوختيم
کو گردني دگر که کشد شمع و خم کند
بر باد رفت آمد و رفت نفس چو صبح
فرصت نشد کفيل که فهم عدم کند
آسوده خاک شو که مبادا بحکم وهم
عمر نفس شمار حساب قدم کند
باليده است خواجه بيحس بناز جاه
مردار آفتاب مقابل ورم کند
خود سنجيت به پله پستي نشانده است
جهديکه سنگ کوه وقار تو کم کند
هر جا عدم بتهمت هستي رسيده است
بايد حيا بلوح جبينم رقم کند
پرواز ميکنم چکنم جاي امن نيست
دامي نيافتيم که پرم را بهم کند
خجلت گذار عفو نگردي که آفتاب
گر دامن تو خشک کند جبهه نم کند
تو هيچ باش و علم و عمل ها بطاق نه
گو خلق هرزه فکر حدوث و قدم کند
(بيدل) ازين ستمکده بيکس گذشته ام
کو سايه ئي که بر سر خاکم کرم کند