تصور جوهر آگاهي قدرت کجا دارد
بهار فضل آن سوي تعقل رنگها دارد
نهال آيد برون تخمي که افشانند بر خاکش
درين صحرا زپا افتادن ايجاد عصا دارد
نديد از آبله ريگ روان منع جنون تازي
بنوميدي زپا منشين که هر وامانده پا دارد
بگردون ميبرد نظاره را واماندن مژگان
مشو غافل زپروازيکه بال نارسا دارد
غريق آئي برون تا محرم تحقيق سازندت
که اين دريا بقدر موج دست آشنا دارد
اثرهاي دعا روشن نشد بي احتياج اينجا
زاسرار کرم گر آگهي دارد گدا دارد
سراپا محو شو تا جمله آگاهي شوي (بيدل)
بقدر گم شدنها هر که اينجا رهنما دارد