تسلي کو اگر منظورت اسباب هوس باشد
ندارد برگ راحت هر که را در ديده خس باشد
زهستي هر چه انديشي غبار دل مهيا کن
کسوف آفتاب آئينه عرض نفس باشد
درين محفل حيا کن تا گلوي ناله نخراشي
نفس هم کم خروشي نيست گر فريادرس باشد
نمي گيرد بغير از دست و تيغ و دامن قاتل
مرا در کوچه هاي زخم رنگ خون عسس باشد
چه امکانست ما و جرأت پرواز گلزارت
نگاه عاجز انرا سايه مژگان نفس باشد
نباليديم بر خود ذره ئي در عرض پيدائي
غبار ما مبادا فشانده بال مگس باشد
بدل وامانده ئي از لاف ما و من تبرا کن
مقيم خانه آئينه بايد بي نفس باشد
چه لازم تنگ گيرد آسمان ارباب معني را
شکنج ما همان مضمون که نتوان بست بس باشد
مکن ساز اقامت تا غبار خويش بشگافي
نفس پر ميفشاند شايد آواز جرس باشد
شکست رنگ اميديست سر تا پاي ما (بيدل)
زسير ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشد