ترک آرزو کردم رنج هستي آسان شد
سوخت پرفشانيها کاين قفس گلستان شد
عالم از جنون من کرد کسب همواري
سيل گريه سردادم کوه و دشت دامان شد
خامشي بدامانم شور صد قيامت ريخت
کاشتم نفس در دل ريشه نيستان شد
هر کجانظر کردم فکر خويش را هم زد
غنچه تا گل اين باغ بهر من گريبان شد
بر صفاي دل زاهد اينقدر چه مينازي
هر چه آينه گرديد باب خودفروشان شد
عشق شکوه الودست تا چه دل فسرد امروز
سيل ميرود نوميد خانه ئي که ويران شد
جيب اگر بغارت رفت دامني بدست آريم
اي جنون بصحرا زن نوبهار عريان شد
جبريان تقديريم قول و فعل ما عجز است
وهم ميکند مختار آنقدر که نتوان شد
برق رفتن هوش است يا خيال ديداري
چون سپند از دورم آتشي نمايان شد
چين ناز پرورد است گرد وحشتم (بيدل)
دامني گر افشاندم طره ئي پرشان شد