تامه نوبر فلک بال گشا ميرود
در نظرم رخش عمر نعل نما ميرود
خواه نفس فرض کن خواه غبار هوس
ني سحر است و نه شام سيل فنا ميرود
قطع نفس تا بجاست خاک همين منزليم
شمع رهش زير پاست سعي کجا ميرود
نشو و نما گفتگوست در چمن احتياج
رو بفلک يکقلم دست دعا ميرود
قافله عجز و باز حکم بهرسو بتاز
عالم واماندگيست آبله ها ميرود
سجده نمي خواهدت زحمت جهد قدم
چون سرت افتاد پيش نوبت پا ميرود
زين همه باغ و بهار دست بهم سوده گيرد
فرصت رنگ حنا از کف ما ميرود
در چمن اعتبار گر همه سير دلست
چشم نخواهي گشود عرض حيا ميرود
هرزه خرام است وهم بيهده تاز است فکر
هيچکس آگاه نيست آمده يا ميرود
موسم پيري رسيد آنهمه بر خود مبال
روز بفصل شتا غنچه قبا ميرود
هيئت شمع اند خلق ساز اقامت کراست
پا اگر افشرده اند سر بهوا ميرود
تا بکجا بايدم ماتم خود داشتن
با نفسم عمرهاست آب بقا ميرود
مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نيست
بي سبب و بي طلب دل همه جا ميرود
اينکه بخود چيده ايم فرصت ناز و نياز
دلبر ما يکدو گام پا بحنا ميرود
هر چه گذشت از نظر نيست برون از خيال
(بيدل) ازين دامگاه رفته کجا ميرود