شماره ١٧٤: تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد

تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد
بايد ميان ياران ما و شما نباشد
بر ما خطا گرفتن از کيش شرم دور است
کس عيب کس نه بيند تا بيحيا نباشد
با هر که هر چه گوئي سنجيده بايدت گفت
تا کفه وقارت پا در هوا نباشد
ابرام بي نيازان ذلت کش غرض نيست
گر در طلب بميرد همت گدا نباشد
از سفله آنچه زايد تعظيم را نشايد
نقشيکه جوشد از پا جز زير پا نباشد
در پايت آنچه ريزد تا حشر برنخيرد
خون وفا سرشتان رنگ حنا نباشد
شمع بساط ما را مفت نفس شماريست
اين يک دو دم تعلق آتش چرا نباشد
حرف زبان تحقيق بي نشه اثر نيست
در کيش راستيها تير خطا نباشد
چون موي چيني اينجا اظهار سرمه رنگست
انگشت زينهاريم ما را صدا نباشد
خو دارد آن ستمگر با شيوه تغافل
بيگانه اش مفهميد گو آشنا نباشد
بيرون اين بيابان پر ميزند غباري
اي محرمان ببينيد اميد ما نباشد
شيريني آنقدر نيست در خواب مخمل ناز
مژگان بهم نچسبد تا بوريا نباشد
فطرت نمي پسندد منظور جاه بودن
تا استخوان بمغز است باب هما نباشد
در مجلسي که عزت موقوف خود فروشيست
ديگر کسي چه باشد گر ميرزا نباشد
در صحبتي که پيران باشند بي تکلف
هر چند خنده باشد دندان نما نباشد
جز عجز راست نايد از عاريت سرشتان
دوشيکه زير بار است خم تا کجا نباشد
گرد دماغ همت سرکوب هر بناايست
قصر فلک بلند است گر پشت پا نباشد
در محفلي که احباب چون و چرا فروشند
مگشا زبان که شايد آنجا حيا نباشد
(بيدل) همان نفس وار ما را بحکم تسليم
بايد زدن در دل هر چند جا نباشد