تا کاتب ايجادم نقش من و ما بندد
چون صبح دم فرصت مسطر بهوا بندد
اين مبتذل اوهام پر منفعلم دارد
مضمون نفس وحشي است کس تا بکجا بندد
از شبنم ما زين باغ طرفي نتوان بستن
خوني که باين رنگست دست که حنا بندد
سرگشته سودائيم تا کي هوس دستار
کم نيست اگر هستي مو بر سر ما بندد
بي سعي فنا ظالم از خشم نپوشد چشم
آتش ته خاکستر احرام حيا بندد
نقش بند و نيک آسان از دل نتوان شستن
آئينه مگر زنگار بر روي صفا بندد
در عذر اجابت کوش گر حرص گدا طينت
ابرام تمنائي بر دست دعا بندد
زحمت کش اين منزل تاوارهد از آفات
ديوار و دري گر نيست بايد مژه ها بندد
تمثالي ازين صحرا جز خاک نمايان نيست
کو آبله تا عبرت آئينه بپا بندد
واپس نپسندد عشق افسردگي ما را
گر سکته تامل کرد بحرش چه جدا بندد
عالم همه موهوم است بگذار که (بيدل) هم
چون تهمت موهومي خود را همه جا بندد