شماره ١٦٩: تا عرق گلبرگ حسنت يکدو شبنم آب داد

تا عرق گلبرگ حسنت يکدو شبنم آب داد
خانه خورشيد رخت ناز بر سيلاب داد
کس بضبط دل چه پردازد که عرض جلوه ات
حيرت آئينه را هم جوهر سيماب داد
در محبت غافل از آداب نتوان زيستن
حسن گوش حلقه هاي زلف را هم تاب داد
نرگس مست بتانرا وا نکرد از خواب نار
آنکه عاشق را چو شبنم ديده بيخواب داد
هرزه جولان بود سعي جستجوهاي اميد
ياس گل کرد و سراغ مطلب ناياب داد
ميطپد خلقي بخون از ياد استغناي ناز
بيش ازين نتوان دم تيغ تغافل آب داد
خواب امني در جهان بي تميزي داشتم
چشم واکردن سرم در عالم اسباب داد
داشت غافل سرکشيهاي شباب از طاعتم
قامت خم گشته ياد از گوشه محراب داد
اضطراب شعله عرض مسند خاکستر است
هر که رفت از خويش عبرت بر من بيتاب داد
استقامت در مزاج عافيت خون کرده ام
رشته اميد من نگسسته نتوان تاب داد
بيطراوت بود (بيدل) کوچه باغ انتظار
گريه نوميدي آخر چشم ما را آب داد