تا دل ديوانه واماند از طپيدن داغ شد
اضطراب اين سپند از آرميدن داغ شد
هيچکس چون نقش پا از خاک را هم برنداشت
اين گل محرومي از درد نچيدن داغ شد
ميدهد سعي طلب عرض سراغ منزلم
نادويدنها زدرد نارسيدن داغ شد
غافلم از حسنش اما اينقدر دانم که دوش
برق حيرت جلوه ئي ديدم که ديدن داغ شد
برق بر دل ريخت آخر حسرت نشو و نما
چون شرر اين دانه از شوق دميدن داغ شد
از جنون پيمائي طاوس بيتابم مپرس
پرزدم چندانکه در بالم پريدن داغ شد
محو ديدار کيم کز دور باش جلوه اش
بر مژه هر قطره اشکم تا چکيدن داغ شد
عاقبت گردن کشانراطوق گردن نقش پاست
شعله هم اينجا بجرم سرکشيدن داغ شد
آب در آئينه آخر فال حيرت ميزند
آنقدر از پا نشستم کار ميدن داغ شد
غير عبرت شمع من زين انجمن حاصل نکرد
آنچه در ديدن گلش بود از نديدن داغ شد
ناله ئي کردم بگلشن (بيدل) از شوق گلي
لاله ها را پنبه گوش از شنيدن داغ شد