تا بعالم رنگ بنياد تمنا ريختند
گرد ما را چون نفس در راه دلها ريختند
واپسي زين کاروان چندين ندامت بار داشت
هر که رفت از پيش خاکش بر سر ما ريختند
گنج گوهر شد دل قومي که از شرم طلب
آبرو در دامن خود همچو دريا ريختند
ماتم مطلب غبارانگيز چندين جستجوست
آرزو تا خانه ويران گشت دنيا ريختند
صورت واماندگان آئينه ئي ديگر نداشت
عجز ما بي پرده شد نقش کف پا ريختند
قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت
خون ما چون گل همان در دامن ما ريختند
عيش اين محفل نمي ارزد باندوه شکست
بيدماغان هم بطبع سنگ مينا ريختند
انفعال آرميدن بسکه آبم ميکند
سيل جوشيد از کف خاکم بهر جا ريختند
حيرت آئينه ام با امتيازم کار نيست
صورت بنيادم از چشم تماشا ريختند
اين گلستان قابل نظاره الفت نبود
آبروي شبنم ما سخت بيجا ريختند
(بيدل) از دام شکست دل گذشتن مشکل است
ريزه اين شيشه در جولانگه ما ريختند