بي يأس دل از هر چه ندارد گله دارد
ناسودن دست تو هزار آبله دارد
محمل کش مجنون روشان بي سروپائيست
اين قافله اشک عجب راحله دارد
از عالم نيرنگ امل هيچ مپرسيد
آفاق شرر فرصت و زاهد چله دارد
از خار کند شکوه گل آبله من
آئينه گر از شوخي جوهر گله دارد
يکغنچه بصدر رنگ گل افشان خيالست
يکتائي او اينقدرم ده دله دارد
نگذشته زسر راه بجائي نتوان برد
هشدار که پاي تو همين آبله دارد
دل محو گداز است چه در هجر چه در وصل
اين آئينه در آب شدن حوصله دارد
دور شکم اهل دول بين و دهل زن
کاين طايفه را تخم امل حامله دارد
هر جاروي از برق فناجان نتوان برد
عمريست که آتش پي اين قافله دارد
دنيا الم غفلت و عقبي غم اعمال
آسودگي از ما دو جهان فاصله دارد
(بيدل) من و آن نظم که هر مصرع شوخش
چون سرو زآزادي غمها صله دارد