شماره ١٤٧: بي فقر آشکار نگردد عيار مرد

بي فقر آشکار نگردد عيار مرد
بخت سيه بود محک اعتبار مرد
پاس وقار و سد سکندر برابر است
جز آبرو چو تيغ نشايد حصار مرد
دنيا زاهل جود بخود ناز ميکند
زن بيوه نيست تا بود اندر کنار مرد
همت بلند دار کز اسباب اعتبار
بي غيرتيست آنچه نيايد بکار مرد
در عرصه ئي که پا فشرد غيرت ثبات
کهسار را بناله نسنجد وقار مرد
پا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است
در پنبه زار حيز نيفتد شرار مرد
بيش است عزم شير بکا و بلند شاخ
برخصم بي سلاح دليري است عار مرد
جز سينه صافي آينه مدعا نيود
هر جا نمود جوهر جرأت غبار مرد
اينجا بآب تيغ بخون غوطه خوردن است
آئينه تا کجا شود آئينه دار مرد
گندم بغير آفت آدم چه داشته است
يارب تو شکل زن نپسندي دوچار مرد
آنجا که چرخ دون کند امداد ناکسان
حيز از فشار خصيه برارد دمار مرد
برگشته است بسکه درين عصر طور خلق
نامردئي زنيکه نگردد سوار مرد
(بيدل) زمانه دشمن ارباب غيرت است
ترسم بدست حيز دهد اختيار مرد