پيريم آخر مي و پيمانه برد
باد سحر شمع زکاشانه برد
ديده سياهي زگل و لاله چيد
گوش گراني زهر افسانه برد
شمع جنون آبله پا کرده گم
سر بهوا لغزش مستانه برد
کشمکش از سعي نفس قطع شد
اره خود آرائي دندانه برد
ياد خطش کردم و دل باختم
سايه مور از کف من دانه برد
هر که درين انجمن حرص و گد
ساخت بخود گنج بويرانه برد
حسرت ديدار گريبان دريد
آينه ما همه جا شانه برد
خواندن اسرار وفا مشکل است
مهر شد آن نامه که پروانه برد
در دل ما ذوق تماشا نماند
آه کسي آئينه زين خانه برد
قاصد دلبر جگرم داغ کرد
نامه من ناله شد امانه برد
وقت جنون خوش که غم خانمان
يکدودم از (بيدل) ديوانه برد