پير گرديدم و هستي سبب ننگ نشد
چون کمان خانه بي بام و درم تنگ نشد
الفت دل نه همين حايل عزم نفس است
آبله پاي که بوسيد که او لنگ نشد
بي صفا محرمي خويش چه امکان دارد
سنگ تا شيشه نشد آينه سنگ نشد
بيخبر سوخت نفس ورنه درين مکتب وهم
صفحه نيست کز آتش زدن ارژنگ نشد
دل هر ذره بصد چشم تماشا جوشيد
دهر طاوس شد و محرم نيرنگ نشد
صوف و اطلس زکجا پينه براندام تو دوخت
بر هوس جامه عرياني اگر تنگ نشد
شبنم صبح دليل است که در عالم رنگ
تا نفس آب نشد آينه بيزنگ نشد
گوش بر زمزمه ساز سپنديم همه
داغ شد محفل و يک نغمه با آهنگ نشد
در گريبان عدم نيز رهي داشت خيال
آه ازبي نفسيها ني ما چنگ نشد
هر چه پوشيد جهان غير کفن يمن نداشت
ماتمي بود لباسي که باين رنگ نشد
با خيالات بجوشيد که در مزرع وهم
بنگ کم نيست چه شد (بيدل) اگر دنگ نشد