پي تحقيق کساني که گرو تاخته اند
همه چون صبح خميازه نفس باخته اند
عاجزي کسب کمال است که يکسر چو هلال
تيغ بازان تعين سپر انداخته اند
حسن خورشيد ازل در نظر اما چه علاج
سايها آينه از زنگ نپرداخته اند
علمي کو که هوس گردن ناز افرازد
بسملي چند بحيرت مژه افراخته اند
راحت و وضع تکلف چه خيالست اينجا
مفت جمعيکه به بي ساختگي ساخته اند
کم نشد شور طلب از کف خاکستر ما
وصل جويان فنا همقفس فاخته اند
از اسيران وفا جرأت پرواز مخواه
پر ما جمله برون قفس انداخته اند
آستينها همه دست است بقدرتگه لاف
خودسران تيغ نيامي بهوا اخته اند
قدرداني چه خيال است در ابناي زمان
(بيدل) اينها همه از عالم نشناخته اند