شماره ١٣٤: پي اشک من ندانم بکجا رسيده باشد

پي اشک من ندانم بکجا رسيده باشد
زپيت دويدني داشت برهي چکيده باشد
زنگاه سرکشيدن برخت چه احتمال است
مگر از کمين حيرت مژه قد کشيده باشد
تب و تاب موج بايد زغرور بحر ديدن
چه رسد بحالم آنکس که ترا نديده باشد
به نسيمي از اجابت چمن حضور داريم
دل چاک بال ميزد سحري دميده باشد
بچمن ز خون بسمل همه جا بهار ناز است
دم تيغ آن تبسم رگ گل بريده باشد
دل ما نداشت چيزي که توان نمود صيدش
سر زلفت از خجالت چقدر خميده باشد
چه بلندي و چه پستي چه عدم چه ملک هستي
نشنيده ايم جائي که کس آرميده باشد
بم و زير هستي ما چو خروش ساز عنقاست
شنو از کسي که او هم زکسي شنيده باشد
زطريق شمع غافل مگذر درين بيابان
مژه آب ده زخاري که بپا خليده باشد
غم هيچکس ندارد فلک غرور پيما
بربان مديري چند گله مي طپيده باشد
بدماغ دعوي عشق سر بوالهوس بلند است
مگر از دکان قصاب جگري خريده باشد
همه کس سراغ مطلب بدري رساند و نازيد
من و نازنيم جاني که بلب رسيده باشد
بهزار پرده (بيدل) زدهان بي نشانش
سخني شنيده ام من که کسي نديده باشد