بيادت گردش رنگم بهر جا بار ميبندد
زموج گل زمين تا آسمان زنار مي بندد
چسان خاموش باشم بيتو کز درد تمنايت
طپش بر جوهر آئينه موسيقار ميبندد
سجودي ميبرم چون سايه کلک آفرينش را
که سر تا پاي من يک جبهه هموار ميبندد
گرفتم تاب آغوشت ندارم گردش چشمي
تمنا نقش اميدي بابن پرکار ميبندد
بقدر گردش رنگ آسياي نوبت است اينجا
دو روزي خون ما هم گل بدست يار ميبندد
باين تمکين شيرين هر کجا از ناز برخيزي
گره در نيشکر پيش قدت زنار ميبندد
پيام عافيت خواهي زاميد نفس بگسل
ندامت نغمه ساز عبرتي کاين تار ميبندد
بناموس حيا بايد عرق در جبهه دزديدن
زشنم گلشن ما رخنه بر ديوار ميبندد
نميباشد حريف حسن تحقيق از حيا غافل
شکوه برق اين وادي مژه ناچار ميبندد
گر از رنگيني بيداد نازت شکوه پردازم
شکست دل پر طاوس بر منقار ميبندد
باين شوقيکه من چون گل به پيراهن نميگنجم
سرگرد سرت گرديدنم دستار ميبندد
زننگ ابتذالم آب خواهد ساختن (بيدل)
تعلق نقش مضمونيکه دل بسيار ميبندد