شماره ١٢٢: بهار عمر بصبح دميده ميماند

بهار عمر بصبح دميده ميماند
نفس بوحشت صيد رميده ميماند
نسيم عيش اگر ميوزد درين گلش
بصيت شهپر مرغ پريده ميماند
بهر چه ديده گشوديم موج خون گل کرد
نگاه ما برگ نيش ديده ميماند
بيا که بيتو بچشم ترم هجوم نگاه
بموج صفحه مسطر کشيده ميماند
زعجز اگر سر طومار شکوه بگشايم
نفس بسينه چو خط بر جريده ميماند
کجا رويم که دامان سعي بسمل ما
زضعف در ته خون چکيده ميماند
چه گل کنيم بدامن زپاي خواب آلود
بهار آبله هم نادميده ميماند
بنارسائي پرواز رفته ام از خويش
پر شکسته برنگ پريده ميماند
قدح بدست خمستان شوق کيست بهار
که گل بچهره ساغر کشيده ميماند
بحسرت دم تيغت جراحت دل ما
بعاشقان گريبان دريده ميماند
بطبع موج گهر اضطراب نتوان يافت
سرشک ما بدل آرميده ميماند
زنسخه دو جهان درس ما فراموشي است
بگوش ما سخني ناشنيده ميماند
مرا ببزم ادب گلفتي که هست اينست
که شوق بسمل و دل ناطپيده ميماند
خوش است تازه کني طبع دوستان (بيدل)
که فطرتت بشراب رسيده ميماند