شماره ١١٤: بمحفلي که فضولي قدح بدست نگيرد

بمحفلي که فضولي قدح بدست نگيرد
خمار اگر عسس آيد برون که مست نگيرد
بساز با دل خرسندي از جهان تعين
که چون کلاهش اگر بشکني شکست نگيرد
برنگي آينه پرداز ده که تا بقيامت
جريده ات چو عدم نقش هر چه هست نگيرد
گشاد دست و دل است انجمن طرازي مشرب
کس اين قدح بکف آستين پرست نگيرد
دگر اميد چه دارد بصيدگاه تخيل
کسيکه ماهي بحر گمان بشصت نگيرد
کجاست جز سر تسليم ما براه محبت
فتاده ئي که کسش جز غبار دست نگيرد
بصيدگاه طلب مگسل از رسائي همت
که غير عقده دل رشته چون گسست نگيرد
نديد قطره زقعر محيط غيرفسردن
چه ممکن است که دل در جهان پست نگيرد
سيه مکن ورق امتحان آينه (بيدل)
که مشق خامه سعي نفس نشست نگيرد