شماره ١١٣: بکوي دوست که تکليف بي نشاني بود

بکوي دوست که تکليف بي نشاني بود
غبار گشتنم اظهار سخت جاني بود
زناتواني شبهاي انتظار مپرس
نفس کشيدن من بيتوشخ کماني بود
گذشتم از سر هستي بهمت پيري
قد خميده پل آب زندگاني بود
بهيچ جا نرسيدم زپرفشاني جهد
چو شمع شوخي پروازم آشياني بود
خوش آن نشاط که از جذبه دم تيغت
چو اشک خون مرا بي قدم رواني بود
من از فسرده دلي نقش پا شدم ورنه
بطالع کف خاک من آسماني بود
گلي نچيده ام از وصل غير حيراني
مرا که چون مژه آغوش ناتواني بود
فغان که چاره بيتابيم نيافت کسي
برنگ ناله ني دردم استخواني بود
چه نقشها که نبست آرزو بفکر وصال
خيال بستن من بيتو کلک ماني بود
زبسکه داشت سرم شور تيغ او (بيدل)
چو صبح خنده زخمم نمک فشاني بود
بلاکشان محبت گل چه نيرنگ اند
شکسته اند برنگي که عالم رنگ اند
چه شيشه و چه پري خانه زاد حبرت ماست
بآرميدگي دل که بيخود ان سنگ اند
زعيب پوشي ابناي روزگار مپرس
يکي گر آينه پرداخت ديگران زنگ اند
فريب صلح مخور از گشاده روئي خلق
که تنگ حوصليگيهاي عرصه جنگ اند
بوادي ئي که طلب نارساي مقصد اوست
بهوش باش که منزل رسيدگان لنگ اند
نواي پرده بيتابي نفس اين است
که عافيت طلبان سخت غفلت آهنگ اند
توهر شکست که خواهي بدوش ما بر بند
وفا سرشته حريفان طبيعت رنگ اند
زوهم بر سر ميناي خود چه ميلرزي
شنو زشيشه گران در شکستن سنگ اند
به بستن مژه انجام کار شد معلوم
که آب آينها جمله طعمه زنگ اند
حباب نيم نفس با نفس نمي سازد
زخود تهي شدگان بر خود اينقدر تنگ اند
زخلق آنهمه بيگانه نيستي (بيدل)
تو هرزه فکري و اين قوم عالم بنگ اند