بگفتگوي کسان مردميکه مي لافند
چو خط بمعني خود نارسيده حرافند
مباش غره انصاف کاين نفس بافان
به پنبه کاري مغز خيال ندافند
توانگري که دم از فقر مي زند غلط است
بموي کاسه چيني نمد نمي بافند
تهيه سپر از احتراز کن کامروز
بقطع هم بدو نيک زمانه سيافند
سخن چه عرض نجابت دهد دران محفل
که سيم و زر نسيان همچو جدول اشرافند
غرض زصحبت اگر پاس آبرو باشد
حذر کنيد که ابناي جاه اجلافند
در بهشت معاني بروي شان مگشا
که اين جهنمي چند ننگ اعرافند
بعلم پوچ چو جهل مرکب اند بسيط
بفطرت کشفي در سگاه کشافند
زوضع شان مطلب نيم نقطه همواري
که يک قلم بخم و پيچ سرکشي کافند
تمام بيهدده گويند و نازکي اين است
که چشم بر طمع ريشخند انصافند
ازين خران مطلب مردمي که چون گرداب
بموج آب مني غرق تا لب نافند
بخاک تيره مزن نقد آبرو (بيدل)
درين ديار که کوران چند صرافند