بگرمي نگه از شعله تاب مي ريزد
به نرمي سخن از گوهر آب مي ريزد
طراوت عرق شرم را تماشا کن
چو برگ گل زنقابش گلاب مي ريزد
صبا بدامن آنزلف تازند دستي
غبار شب زدل آفتاب مي ريزد
صفاي خاطر ما آبيار جلوه اوست
کتان شسته همان ماهتاب مي ريزد
بعالمي که کند عشق صنعت آرائي
چمن زآتش و گلخن زآب مي ريزد
زموج خيز غناکوه و دشت يک درياست
خيال تشنه لب ما سراب مي ريزد
بذوق راحت از افتادگي مشو غافل
که لغزش مژه ها رنگ خواب مي ريزد
بجو زخاک نشينان سراغ گوهر راز
که نقد گنج زجيب خراب مي ريزد
ذخيره دل روشن نميشود اسباب
که هرچه آينه گيرد در آب مي ريزد
زمام کار به تعجيل نسپري (بيدل)
که بال برق شرار از شتاب مي ريزد