شماره ١٠٧: بطرازد امن نازا و چه زخاکساري ما رسد

بطرازد امن نازا و چه زخاکساري ما رسد
نزد آن مژه به بلندي ئي که زگرد سرمه دعا رسد
تگ و پوي بيهده يک نفس در انفعال هوس نزد
بمحيط ميرسدم شنا عرقي اگر بحيا رسد
بفشار تنگي اين قفس چو حباب غنچه نشسته ام
پر صبح ميکشم از بغل همه گر نفس بهوا رسد
زخمار فرصت پر فشان نه بهار ديدم و ني خزان
همه جاست نشه بشرط آن که دماغ ها بوفا رسد
نه زمين بساط غبار ما نه فلک دليل بخار ما
بسراغ گرد نفس کسي بکجا رسد که بما رسد
بگشاد دست گرم قسم که درين زياتکده ستم
نرسد به تهمت بستگي زدري که نان بگدا رسد
دل بينوا بکجا برد غم تنگدستي و مفلسي
مژه بر هم آورم از حيا که برهنه ئي بقبا رسد
مگذر زخاصيت سخا که سحاب مزرعه وفا
بفتادگي شکند عصا که فتاده ئي بعصا رسد
بدعاي از لب عاجزان نگشوده ئي در امتحان
که زآبياري يک نفس سحري به نشو و نما رسد
بکمين جهد تو خفته است الم ندامت عاجزي
مد و آنقدر بره هوس که بخواب آبله پا رسد
بقبول آن کف نازنين که کند شفاعت خون من
در صبر مي زنم آنقدر که بهار رنگ حنا رسد
سررشته طرب آگهان به بهار ميکشد از خزان
تو خيال (بيدل) اگر کني زتو بگذرد به خدا رسد