بسعي ياس نفس خامشي بيان گرديد
بخود شکستن دل سرمه فغان گرديد
درين زمانه زبس طبع دون رواج گرفت
عنان کسب کمالات سوي نان گرديد
گهر بعلت خودداري از محيط جداست
نبايد اين همه بر طبعها گران گرديد
چو شعله وحشت ما حيله ساز عافيتيست
بهر کجا پر مار ريخت آشيان گرديد
بهار چشمک رنگي نياز وحشت داشت
شرار کاغذ ما نيز گلفشان گرديد
دران بساط که دل محمل طپش آراست
شکستن جرس اشک کاروان گرديد
چو صبح نيم نفس گر ززندگي باقيست
برون زگرد کدورت نميتوان گرديد
بروزگار مثل گشت بي زباني من
خموشي آنهمه خون شد که داستان گرديد
جهان حادثه از وضع من گرفت سبق
بقدر گردش رنگ من آسمان گرديد
چو طفل اشک مپرس از رسائي طبعم
زخود گذشتم اگر درس من روان گرديد
عدم سراغ جهان تحيرم (بيدل)
غبار من بهواي که ناتوان گرديد