بروي من زکجا رنگ اعتبار نشيند
سحر شوم همه گر بر سر غبار نشيند
نفس بدل شکند بال اگر رمد زطپيدن
دميکه موج نشيند گهر کنار نشيند
نشست و خاست نميگردد از سپند مکرر
چه ممکن است که نقش کسي دو بار نشيند
خرد چه سحر کند تا رهد زفکر حوادث
مگر خطي کشد از جام و در حصار نشيند
غرور خلق نيفراخته است گردن نازي
که بي اشاره انگشت زينهار نشيند
زسايه زنگ نشويد هواي روم و خراسان
ستاره سوخته هر جا بزنگبار نشيند
دني بمسند عزت همان دني است نه عالي
که نقش پا بسر بام نيز خوار نشيند
بدشت چيند اگر خوي بد بساط فراغت
همان زتنگي اخلاق در فشار نشيند
توان بنرمي از آفات کرد کسب حلاوت
ترنجبينست چو شبنم بنوک خار نشيند
دور و زشبهه هستيست انفعال تماشا
وگرنه چشم که دارد گر اين غبار نشيند
بهوش باش که يادر رکاب عرصه فرصت
اگر بخانه نشيند که زين سوار نشيند
طلب مسلم طبعي که در هواي محبت
غبار خيزد ازين دشت و انتظار نشيند
زطاقت است که ما ميکشيم محمل زحمت
بمنزليم اگر ناقه زير بار نشيند
صدا بلند کند گر شکست خاطر (بيدل)
ترنگ شيشه در اجزاي کوهسار نشيند