بر من فسون عجز در ايجاد خوانده اند
چون گل بدامن آتش رنگم نشانده اند
خواهد عبير پيرهن عافيت شدن
خاکستري کز اخگر طبعم دمانده اند
کس آگه از طبيعت عصيان پرست نيست
بر روي خلق دامن ترکم تکانده اند
دود دماغ نشو و نماي طبايع است
چون شمع ريشه ئي همه در سر دوانده اند
از هر نفس که ما و مني بال ميزند
دستي است گز اميد سلامت فشانده اند
بايد چو شمع چشم زخود بست و درگذشت
بر ما همين پيام نسلي رسانده اند
ممنون دستگيري طاقت که مي شود
ما را زآستان ضعيفي نرانده اند
بانگ جرس شنو زپي کاروان مدو
هر جا رسيده اند رفيقان نمانده اند
(بيدل) درين هوسکده مکذر زپاس دل
آئينه را بمجلس کوران نخوانده اند