پر مفلسم بمن چه نوا ميتوان رساند
جائي نرفته ام که دعا ميتوان رساند
دورم زوصل يار بخود هم نميرسم
ياران مرا دگر بکجا ميتوان رساند
پوشيده نيست آنهمه گرد سراغ من
چشمي چو آبله ته پا ميتوان رساند
يار از نظر چو مصرع برجسته ميرود
فرصت بديهه جوست مرا ميتوان رساند
اي ساکنان ميکده ننگ ترحم است
ما را اگر بخانه ما ميتوان رساند
نقش خيال عالم آبست خوب و زشت
کز يک عرق دماغ حيا ميتوان رساند
شام و سحر کمينگه حسن اجابت است
آئينه ئي بدست دعا ميتوان رساند
در عالميکه ضبط نفس راهبر شود
بي مرگ بنده ار بخدا ميتوان رساند
بيمغزي هوس الم جاه ميکشد
مکتوب استخوان بهما ميتوان رساند
پي کرده است گم بچمن خون بيدلان
آبي بباغبان حنا ميتوان رساند
گل در بغل بياد جمال تو خفته ايم
از خاک ما چمن بجلا ميتوان رساند
ما بوالفضول کعبه و بتخانه نيستيم
اين يک دماغ در همه جا ميتوان رساند
عهدي نبسته ايم بفرصت درين چمن
از ما سلام گل بوفا ميتوان رساند
(بيدل) دماغ ناز فلک پر بلند نيست
گرد خود اندکي بهوا ميتوان رساند