بر طمع طبع خسيسي که تفاخر دارد
آبرو را عرق سعي تصور دارد
با بخيلان نه همين طبع گدا ناصاف است
کيسه خود هم ازين قوم دل پر دارد
گل اين باغ اگر بيخبر از فرصت نيست
خنده رنگ بروي که تمسخر داد
طبع شهوت نسب از سير گريبان عاريست
گردن خر سر تحقيق بآخر دارد
خاک شو معني موهومي هستي درياب
فهم رازت بعدم جيب تفکر دارد
ني زهستي خجلم ني زجنون منفعلم
طبع بي ساخته شوق چه عنصر دارد
از شکست است رگ گردن امواج بلند
عاجزي هم چقدر ناز و تکبر دارد
قلت مايه عرق ميکشد از طبع کريم
ابر هر جا تنک افتاد تقاطر دارد
خود گداز است شراري که بجائي نرسد
ناله در بي اثري سخت تأثر دارد
محو گرديدن ما آنهمه ناموزون نيست
سکته مصرع نظاره تحير دارد
(بيدل) از جهل مينديش که در مکتب عشق
گر همه طفل سرشکست تبحر دارد