بر در دل حلقه زد غفلت کنون آهش چسود
اشک کم آرد برون از چشم روزن سعي دود
راحت اين بزم بر ترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهاديم از طلب مژگان غنود
بي بضاعت عالمي افتاد در وهم زيان
مايه گر باشد کسادي نيست در بازار سود
اتفاق است آنکه هر دشوار آسان ميکند
ورنه از تدبير يک ناخن گره نتوان کشود
صافي دل تهمت آلود کلف شد از نفس
رنگ آبي از سيلي امواج ميباشد کبود
حيف طبعي کز مآل کبر و کين آگاه نيست
خاک ريزيد از مزار چند در چشم حسود
جبن پيدا ميکند در طبع مرد افراط کين
اي بسا تيغيکه آبش را تف آتش ربود
موج دريا صورت دست و دلي وا کرده است
جز کشاکش هيچ نتوان بست بر سيماي جود
گر بشهرت مايلي با بي نشاني ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
نفي ما آئينه اثبات ناز ايجاد کرد
هر چه ازآثار مجنون کاست بر ليلي فزود
حسن يکتا (بيدل) از تمثال دارد انفعال
جاي زنگارت همين آئينه ميبايد زدود