بر اهل فضل دانش و فن گريه ميکند
تا خامه لب گشود سخن گريه ميکند
بر بيکسيم کز نم چشم مسامها
هر چند مو دمد زبدن گريه ميکند
در پيري از تلاش سخن ضبط لب کنيد
دندان دميکه ريخت دهن گريه ميکند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بيچاره است مرد چو زن گريه ميکند
اشکي که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمين مفگن گريه ميکند
اي قطره غفلت از نم چشم محيط چند
از درد غربت تو وطن گريه ميکند
تيمار جسم چند عرق ريز انفعال
تعمير بر بناي کهن گريه ميکند
هنگامه چه عيش فروزم که همچو شمع
گل نيز بي تو بر سر من گريه ميکند
شبنم درين بهار دليل نشاط نيست
صبحي است کز وداع چمن گريه ميکند
(بيدل) بهر کجا رگ ابري نشان دهند
در ماتم حسين و حسن گريه ميکند