پرافشانده ام با اوج عنقا گفتگو دارد
غبار رفته از خود با ثريا گفتگو دارد
زبان سبزه زان خط دل افزا گفتگو دارد
دهان غنچه زان لعل شکر خا گفتگو دارد
دران محفل که حيرت ترجمان راز دل باشد
خموشي دارد اظهاري که گويا گفتگو دارد
ندارد کوتهي در هيچ حال افسانه عشق
فغان گر لب فرو بندد تمنا گفتگو دارد
خروشم در غمت با شور محشر ميزند پهلو
سرشکم بيرخت با جوش دريا گفتگو دارد
بچشم سرمه آلودت چه جاي نسبت نرگس
زکوريهاست هر کس تا باينجا گفتگو دارد
تو خواهي شور عالم گير و خواهي اضطراب دل
همان يک معني شوق اينقدرها گفتگو دارد
برون از ساز وحدت نيست اين کثرت نوائيها
زبان موج هم در کام دريا گفتگو دارد
زسرتاپاي ساغر يک دهن خميازه مي بينم
زحرف لعل ميگون که مينا گفتگو دارد
لب شوخي که جوش خضر دارد خط مشکينش
چو آيد در تبسم با مسيحا گفتگو دارد
زآهنگ گداز دل مباش اي بيخبر غافل
زبان شمع خاموشست اما گفتگو دارد
کلاه آراي تسليمم نميزيبد غرور از من
سرافتاده با نقش کف پا گفتگو دارد
غبار گردش چشميست سر تا پاي ما (بيدل)
زبان در سرمه گيرد هر که با ما گفتگو دارد