بحرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد
کجاست آينه ئي کز نفس سياه نگردد
زما و من به ندامت مده عنان فضولي
تأملي که نفس رفته رفته آه نگردد
گر انفعال خطا نگذرد زجاده عبرت
بسر درآمده را پا کفيل راه نگردد
بقا کجاست که نازد کسي بهستي باطل
بدعوي ئي که تو داري نفس گواه نگردد
هزار لغزش مستي است پيش پاي تعين
سر بريده مگر از خم کلاه نگردد
بفکر هستي موهوم احتمال ندارد
که سر بجيب فرو بردن تو چاه نگردد
تلاش ديگر و آزادگي است جوهر ديگ
مژه اگر بطپش خون شود نگاه نگردد
دگر بسايه دست حمايت که گريزم
چو شمع بستن مژگان اگر پناه نگردد
زفوت فرصت دامن فشان به پيش که نلم
که عمر رفته بفرياد کس زراه نگردد
دل اغبار حوادث ميفشريد به تنگي
که هاله يکدونفس بيش گرد ماه نگردد
بکر و فر مفريبيد طبع (بيدل) ما را
دماغ فقر حريف صداع جاه نگردد