بت هندي کي از دردسر ترکان خبر دارد
درين کشور ميان کوتا دماغ بهله بردارد
درين دريا که هر يک قطره صد دامن گهر ارد
حباب ما بدل پيچيده آه بي اثر دارد
نباشد گر تلاش عافيت نقد است آرامت
نفس را سعي راحت اينقدر زير و زبر دارد
بيک رنگ از بهار مدعاي دل مشو قانع
که اين آئينه غير از خون شدن چندين هنر دارد
حبابم در کنار موج دارد سير جمعيت
براحت ميپرد مرغي که زير بال سر دارد
بروي عشرتم نتوان در چاک جگر بستن
چو مژگان شام من آرايش صبحي دگر دارد
باين هستي اگر نامي بدست افتد غنيمت دان
که بسيار است اگر دوش نفس آواز بردارد
بظاهر گر زمينگيرم زمقصد نيستم غافل
که چشم نقش پا از جاده بر منزل نظر دارد
بقدر اعتبارات است ضبط خويش مردم را
چو سنگي آبدار افتد فسردن بيشتر دارد
نخواهد شد سياهي از جبين اخترم زايل
شب عاشق بموي کاسه چيني سحر دارد
صفا در عرض سامان هنرگم کرده ام (بيدل)
زجوهر حيرت آئينه من بال و پر دارد