باين عجزم چه از خاک حيا پرورد برخيزد
مگر مشت عرق از من بجاي گرد برخيزد
مگو سهل است عاشق را بنوميدي علم گشتن
چها از پا نشيند تا يک آه سرد برخيزد
بمقصد برد شور يک جرس صد کاروان محمل
مباش از ناله غافل گر همه بي درد برخيزد
خيال آواره دشت هواي اوست اجزايم
مبادا حسرتي زين خاک بادآورد برخيزد
دران وادي که دامان تصرف بشکند رنگم
چو اوراق خزان نقش قدم هم زرد برخيزد
ازين دام تعلق بسکه دشوار است وارستن
تحير نقش بندد گر نگاهي فرد برخيزد
اگرين است نيرنگ اثر زخم محبت را
نفس از سينه چون صبحم قفس پرورد برخيزد
بقدر اعتبار آئينه دارد جوهر هر کس
زجرأت گير اگر مو بر تن نامرد برخيزد
زاملاک هوس دل نام کلفت مزرعي دارم
چو زخم آنجا همه گر خنده کارم درد برخيزد
زسامان جنون جوش سحر خواهم زدن (بيدل)
گريبان ميدرم چندانکه از من گرد برخيزد