شماره ٧٤: با هستيم وداع تو و من چه ميکند

با هستيم وداع تو و من چه ميکند
با فرصت نيامده رفتن چه ميکند
بخت سيه زچشم کسان جوهرم نهفت
شبهاي تار ذره باوزن چه ميکند
فرياد از که پرسم و پيش که جان دهم
کان غائب از نظر بدل من چه ميکند
هستي براي هيچ کس آسودگي نخواست
گر دوست اين کند بتو دشمن چه ميکند
تيغ قضا سر همه در پا فگنده است
گردون درين مصاف بجوشن چه ميکند
هر شيشه دل حريف تگ و تاز عشق نيست
جائي که مرد ناله کند زن چه ميکند
رنگ بگردش آمده ئي در کمين ماست
گر سنگ نيستيم فلاخن چه ميکند
دل خنده کار زشتي اعمال کس مباد
زنکي چراغ آينه روشن چه ميکند
داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست
در سنگ آتش اينهه دامن چه ميکند
آه از مآل خرمي و انبساط عمر
تا گل درين بهار شگفتن چه ميکند
دلهاي غافل و اثر وعظ تهمت است
بر عضو مرده مالش روغن چه ميکند
تسليم عشق را برعونت چه نسبت است
(بيدل) سر بريده بگردن چه ميکند