باز بيتابيم احرام چه در مي بندد
کز غبارم نفس صبح کمر مي بندد
فکر جولان همه تشويش عبارت سازيست
فطرت آبله مضمون دگر مي بندد
غير دل گوشه امني که توان يافت کجاست
بچه اميد نفس رخت سفر مي بندد
عرض جوهر ندهي بي حسدي نيست فلک
ورنه چون آينه دستت بهنر مي بندد
ني دليل است که اي هرزه درايان طلب
بال و پر ريختن ناله شکر مي بندد
ريزش ماده بر اجزاي ضعيف است اينجا
آسمان سنگ بدامان شرر مي بندد
وحشت عمر کمين شيفته فرصت نيست
صبح از دامن افشانده کمر مي بندد
تا بکي قصه مستقبل و ماضي خواندن
باخبر باش که افسانه نظر مي بندد
عجزم از سعي وفا جوهر طاقت گل کرد
آب در کسوت ياقوت جگر مي بندد
کسب جمعيت دل تشنه ضبط نفس است
تنگي قافيه موج گهر مي بندد
شمع اين محفلم از داغ دلم نيست گزير
آنچه در پا فگنم عجز بسر مي بندد
ناله ام داغ شد از بي اثري ها (بيدل)
تيغ چون منفعل افتاد سپر مي بندد