باده تحقيق را ظرف هوس تنگي کند
در بر آتش لباس خار و خس تنگي کند
درد را جولانگهي چون سينه عشاق نيست
بر فغان مشکل که آغوش جرس تنگي کند
بر جنون مي پيچم و از خويش بيرون ميروم
گردباد شوق را تا کي نفس تنگي کند
عيش رسوائي بکام کوچه گردان وفاست
اي خوش آن وضعي کزو خلق عسس تنگي کند
در خيال راحت از فيض طپيدن غافليم
آشيان ايکاش بر ما چون قفس تنگي کند
همچو آن سوزن که در ماند زتار نارسا
عمر رنگ سعي بازد چون نفس تنگي کند
نه فلک در وسعت آباد دل ديوانه ام
هست خلخاليکه در پاي مگس تنگي کند
ما دو عالم شکوه در ضبط نفس خون کرده ايم
تا مبادا خاطر فريادرس تنگي کند
غنچه بر يک مشت زر صد رنگ خست چيده است
اينقدر يارب مبادا دست کس تنگي کند
شکوه مردم زگردون (بيدل) از کم وسعتيست
ناله در پرواز آيد چون قفس تنگي کند